عکس گلهای فوندانتی
مامان ارسلان
۲۰
۲۷۹

گلهای فوندانتی

۳ روز پیش
سرگذشت ۲ قسمت دهم
باخودم گفتم دست همت روبزارم روپاهام وبلند شم.باید بهارحالش خوب بشه

توی اون چندسال هردکتری بودکه معرفی کردن بهار روبه کول گرفتم بردم.تهران و یزد واصفهان..ماشینم روفروختم.پولم داشت ته میکشید پدرم مجبور به فروش همون تکه زمین توی روستا کرد.خونه ی تهرانم فروخت وکمکم کرد بهار رو ببریم المان.
پری هم همه طوره کمکم میکرد.

رفتیم المان خیلی امیدواربودم اما اونجام که رفتیم دکترا جوابمون کردن گفتن دیگه امیدبه بهبودی بهارنداشته باشید.قبول کنین که دیگه همین طور باقی میمونه...

برگشتیم سرخونه وزندگیمون.
وقتی برگشتیم دوباره شروع به کارکردم تازه بیشترسفارش میگرفتم تا ازپس مخارج بهار بربیام.شب و روز کارمیکردم.تازه توی اموزشگاه رانندگی مربی شده بودم وپاره وقت اونجام مشغول شدم .چشمم ضعیفتر شده بود.نمیخواستم هی داداشامم کمکم کنن.اونام مخارج زن وزندگی وبچشون رو داشتن.پدرمم همه طوره حمایت میکرد.

توی اون سالها از طریق پری خبردارشدم که مادر شوهر سابقم سکته کرده وحتی کسی رونداره ی لیوان دستش بده.
بعداز اینکه پری خونه باغ روفروخته بود چون جای رونداشتن میرن ی جای رواجاره میگرن.چون دختراش وپسراش تن به کارنبودن.نه خودش اهل کار کردن.خیلی زود هرچی داشته بودن تموم میکنن.دامادا دختراشو ول میکنن ومیرن وعروساش هم همینطور.خودش با دختراش میونن وپسراش.
که اونام کم کم به صورت قاچاقی از مرز زمینی از کشورخارج میشن هرکدوم ی کشوری رفتن پناهنده شدن..خودشم تنهامونده بود همسایه ها میومدن بهش رسیدگی میکردن که اونم بعداز مدتی دوباره سکته کرد ومرد...

ازبهرامم خبرنداشتم پری گاهی از اوقات خبرای برام میورد مثل اینکه اونم به صورت غیرقانونی از کشور خارج شده بوده.توی یکی از کشورها پیش خواهرش ساکن میشه.کارش توی خارج مثل اینکه جابه جای موادمخدر بوده .ی روز موقع جابه جایی مواد توی بزرگراه  پلیس بهش شک میکنه دنبالش میفتن وبهرام پابه فرارمیزاره بهش شلیک میکنن ماشین تصادف میخوره به چیزی.بهرام زرنگی میکنه وپا به فرارمیزاره که بهش شلیک میکنن درجا فوت میکنه.خواهرش پیغام داده بود که داداشم روحلال کنید.برای زجرهای وشکنجه های که بهمون داده...
اولش گفتم حلالش نمیکنم.
اما بخاطر بهارم بخشیدمش...
همه وقتی داستان زندگیمو میشنون میگن نسرین خانم چرا ازدواج مجدد نکردی؟بزرگ کردن بچه سخته ودست تنها نمیشه.
اتفاقا بعداز جداشدنم از بهرام کلی خواستگارداشتم...ولی ترس ...ی ترس زیاد ازاینکه مردی کنارم باشه وبخواد بهم نزدیک بشه و باحرفتی قشنگش با احساساتم بازی کنه...دیگه نمیخواستم کنارم باشه.
نزدیکام میگفتن همه که مثل هم نیستن...اما قبول نکردم...یادمه اخرین خواستگارم روانشناس بهاربود...بهم گفتم اما همون فورا گفتم نه ...گفت صبر کنین من حرفام تموم بشه شمافکرتوبکن بعد جواب بده...گفتم نه

جای بعضی زخمها هم روی دلم مونده هم روی جسمم.قلبم شکسته بود.روحم زخمی بود.امابازم پرانرژی ادامه دادم...
پدرم ۶ سال بعداز اینکه بهار اون اتفاق براش افتاد از دنیا رفت.کلی غصه منو بهار رومیخورد.تاتوان داشت حمایتم کرد.نبودش به مادرم خیلی فشار اورد اخه به شدت وابسته ی هم بودن ومادرم بعداز ۴۳ روز به پدرم پیوست کلا ماروتنها گذاشتن.
بهار تقریبا تا ۲۲ سالگی کنارمون بود نزدیک بهار ۲۳ سالگی زندگی از دنیارفت.منو تنهاگذاشت.
حالا واقعا تنهاشده بودم امابازم خداروشکر میکنم خواهرخوب وبرادری دارم مثل کوه پشتمن همیشه حمایتم کردن وحامیم بودن.خواهرموبرادرام همچنان مشغول کارهای خودشونن.بچه هاشون بزرگ شدن کم کم میرن سرخونه زندگی خودشون.همون توهمون خونه دوطبقه زندگی میکنیم.عصراکه هواخنکتره میام توحیاط میشینم وبه گذشته های دور فکرمیکنم...به خودم به بهار به بهرام...به زندگیم...
به باوری که حالا بهش واقعا اعتقاد دارم.به مرغ آمین...
اما این روهم میگم که هرکسی تقاص هر بدی روکه کرده اول توی همین دنیا پس میده بعداز دنیامیره...

از زندگی پری براتون نگفتم پری شش سال بعداز پس گرفتن مال واموالش از خانواده عموش وحقش رواز بهرام...با پسرهمون وکیل ازدواج کرد.زندگیش خداروشکرخوبه .مرتبم بهم سرمیزنه.بعداز درمانهایی که شد درکمال ناباوری پری باردارشد.الان دوتا پسر داره ی دخترم تو راهی داره...خداروشکر زندگیش خوبه...

منم کمتر خیاطی میکنم اما مربی رانندگی برام لذت بخشترشده شایدبخاطراینکه ادمای جدیدتری میبینم با روحیات مختلف.بعضی جوونن بعضی میان سال ...بعضی باتجربه بعضی خام
ونپخته ...زندگی های مختلف و داستانهای مختلف...گاهی جوونترا رو نصیحت میکنم.از تجربیاتم میگم بهشون...
حتی از مرغ آمین

پایان
...